عطــــــش

عطــــــش

اینجا سری هست و سودایی ...خط به خط سرنوشت من مژه توست ...
عطــــــش

عطــــــش

اینجا سری هست و سودایی ...خط به خط سرنوشت من مژه توست ...

یادداشت3 "ازدواجی به سبک عاقلانه ،عاشقانه"

یکی از اساتید حوزه دعای قشنگی یادشاگردانش داده بود:

می گفت از خدا بخواید  دلی رو که قسمت شما نیست به دلتون نزدیک نکنه!(ان شالله)



http://s4.picofile.com/file/8180512784/38386555006745287420_thumb_jpg.png


ممکن است عاشق زیبایی کسی شوید...
اما یادتان باشد که در نهایت مجبورید با سیرت او زندگی کنید نه صورت او
صورت های خوب افول خواهند کرد،اما سیرت خوب ، شما را برای همیشه زیبا نگاه می دارد.





به نقل از وبلاگ چادر خاکی

میلادت گرامی حاج ابراهیم...

http://s6.picofile.com/file/8180222442/938914_107.jpg

سردار دلها

شهیــــــــــــــــــد محمد ابراهیـــــــــــــــم همت ...

مخففت که کنم میشــــوی ماه ...

ماه ایران تولدت مبارک ...

12 فروردین 1334

شادی روحـــــــــــــــــــــــــــــش 5 صلوات ...

یادداشت 1 "خدایا...ای مهربان ترین"

گفتم:‹‹خدای من، دقایقی بود درزندگانی ام که هوس می کردم سرسنگینم را که پراز دغدغه  دیروز بود وهراس فردا برشانه های صبورت بگذارم وبگریم . دران لحظات شانه های توکجا بود؟››

گفت:‹‹عزیزتراز هرچه هست،  تونه تنها درآن لحظات دلتنگی  که درهمه ی لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی.من آنی خود را ازتو دریغ نکرده ام که تواین گونه هستی.من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد با شوق همه لحظات بودنت را به نظاره نشسته ام.››

گفتم:‹‹ پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی این گونه زاربگریم؟!››

گفت: ‹‹عزیز ترازهرچه هست ،اشک تنها قطره ای است که قبل ازان که فرود آید عروج می کند.اشک هایت به من رسید ومن یکی یکی برزنگارهای روحت ریختم تا باز هم ازجنس نورباشی وازحوالی آسمان، زیرا فقط این گونه می شود همیشه شاد بود.››

گفتم: ‹‹آخر ان چه سنگ بزرگی بود که برسرراهم گذاشته بودی؟››

گفت: ‹‹ بارها صدایت کردم وآرام گفتم ازاین راه نرو که به جایی نمی رسی توهرگزگوش نکردی وآن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتراز هرچه هست،ازاین راه نرو که به ناکجا آباد همی نخواهی رسید.››

گفتم:‹‹ پس چرا آنهمه درد دردلم انباشتی؟!››

گفت:‹‹ روزی ات دادم تا صدایم کنی،چیزی نگفتی؛ پناهت دادم تا صدایم کنی،چیزی نگفتی؛ بارها گل برایت فرستادم کلامی نگفتی؛ می خواستم برایم بگویی. آخر، توبنده من بودی چاره ای نبود،جزنزول درد که توفقط اینگونه شد که صدایم کردی.››

گفتم:‹‹ پس چرا همان بار اول که صدایت کردم،درد را ازدلم نراندی؟!››

گفت:‹‹ اول بار که گفتی"خدا" انچنان به شوق آمدم که حیفم امد بار دگرخدای تورا نشنوم.توبازگفتی خدا ومن مشتاق ترشدم برای شنیدن خدایی دیگر. من اگرمی دانستم توبعد ازعلاج دردهم برخدا گفتن اصرارمی کنی،همان باراول شفایت می دادم.››

گفتم:‹‹ مهربان ترازهرمهربان،دوست دارمت!››

گفت:‹‹ عزیزترازهرچه هست،دوست تر دارمت!››